پـلاک عاشقی

✔ مجنــون الحسیــن.ع.


دلـی که در دو جهــان
جـز تـو هیـچ
یــارش نیست ؛
گـرش تـو یـار نبــاشی
جهـان به کـارش نیسـت ...





✔ کپی بدون ذکر منبع ، حــلال ...
✔ نظر دادن+ پست الکترونیک یا آدرس سایت/ وبلاگ.
✔ با تبادل لینک موافقم.
✔ دوستانی که لینک میشن، درصورتی که کم لطفی کنند در اسرع وقت حذف میشن.


آخرین مطالب
آخرین نظرات

پـلاک عاشقی

در بَــلـا هـمـ مــی چشــم لـــذّات ِ او ، مــاتِ اویــم ماتِ اویـم مـاتِ او ...

۵۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روایت عاشقی» ثبت شده است


روضــه..مداد...اشک..دوبیتی...دم سحر

مقتل..صدای فاجعه.. دلهای شعــــله ور

تا صبـح پای شعر شما گریه کرده است

نوکـر بساط کرده...تو چیزی از او بخـر!





✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۱۴ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

زیبـــا بـــود.... ماهـــواره بود و مــــاه پاره!

راستی گفتی کانـــــال چند بود؟؟؟!






همت همت مجنون.... حاجی صدای منو میشنوید؟

همت همت مجنون .... مجنون جان به گوشم.

حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر!

محاصره تنگ تر شده، اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی....

خواهرا و برادرا رو دارند قیچی می کنند ....

اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند!

خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم ، ولی انگار دیگه اثری نداره!

عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمیده، بوی گناه میده ...

همـت جان ،فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم........

حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید ،

تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه
ولی کو اخوی گوش شنوا...

حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه!

همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت.....

حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه....

کمک می خوایم حاجی .......

به بچه های اونجا بگو کمکـــــ برســـــونند

داری صدا رو...؟!

همت همت مجنـــون...

✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۰۹ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۱۶ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ نظر

**** شهـــادت ****

نام گرفت!

وقتی خدا کسی را کشت

از شدت عشق....




✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۹ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۲۲ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۶ نظر
میگفت وقتی پیکر یکی از شهداء رو آوردن، دخترش تابوت رو باز کرد.
 
هی دنبال یه چیزی میگشت......

یه دفعه انگشت دست بابا رو پیدا کرد و هی انگشت رو میکشید رو سرش و می گفت:

بیست ساله بابام دست رو ســـرم نکشیده ....



بچه ها باز براین نقطه .شهادت.

گذارید انگشت ،

عشق پر ...

عاطفه پر ...



✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۸ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۲۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

رمضـــــان آمد...خدا کنه که ما به خود بیایـــم!





نان دین خوری و بنده دنیایی؟ تو بدان که عاقبت رسوایی



گناه رفته در چشمــــم

خـــــــدا دارد فوتــــ می کند! این اشک ها بی دلیل نیست.......



با نزدیک شدن ماه رمضون این سوال دوباره برام پیش می آید:

" خدایا فرو دادن این همه بغض روزه را باطل نمی کند؟؟؟






***یـاحبـیبـــ مـن لا حبیـبـــ لـه***

 ای آنکـه همـیشه دوســـتم بـودی....

فقـط خواسـتم صـدایت کنـم، همیـن!!!

بقیـه حـرف ها بـماند سـر نـمــــــــاز......

من و شما دونفره.



سرنماز که هستم مدام فکرم می ماند پیش وبلاگم!!

اما وقت نوشتن از خدا می نویسم.. .به گمانم خدا هم مرا پشت کامپیوترم بیشتر دوست داشته باشد

تا سر سجاده!! 


دعـا کـردن هـم گـاهـی جرئـت مـی خــواهـد...

خـدایــــــــــا ببخش گـسـتـاخـی ام را!

***** الـلـهم الـرزقـنـا تـوفیـق الـشهاده *****


پی نوشت:  التمــــــــــــا س دعــــــــا

✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۲ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۴۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

مدونا به " نــــادر" جایزه گلدن گلوب می دهد ،


اوباما به " مصطـفـــی " بمب مغناطیسی !


عجب روزگاری این روزها همه هدیه می دهند...

فرقش بین ( این ) و ( آن ) است فقط و فرق بین این و آن *راهشان * است!

حالا تو تصمیم بگیر:

"جدایی نادر از سیمین "هنر می خواهد یا  " جدایی  پســــر از پـــدر "؟!



قطاری به سمت خدا می رفت...

در بین راه توقف کرد .مسافران پرسیدند:چرا توقف کردیم؟

گفتند: اینجا بهشت است!

همه پیاده شدند جز عده ای کم.

گفتند:چرا شما پیاده نشدید؟ گفتند:


مقصد ما خداست نه بهشت


برای خودم: خدایــــا...    آسمانت چه مزه ایست؟!     من، تا به حال فقط زمین خورده ام!
✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۲ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۴۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

به این عکس‌ها، خیره شو خیره شو

به اون روزهــای پـــر از خاطــره...


 

(تصویــر را ذخیــره کنید)


نخــواه گرمــی خــوابه چشــم کسی

بـــذاره کــه بــیــداری یــادتـــ  بــره


یــه بــاری از امــروز رو دوشـتـــه

کــه واسش یه عمره زمین میـخوری

هــمــه منــتــظـــر تــا بـبـینــن کجـــا

تو از جــــاده‌ ی عشق، دل می‌بُـری!


ولـی ایستـــادن، فقــط کــار مــاســت

ما که قصمــون، قصه‌ی خوابــــ نیست

بیــا دل بــه دریــــا بـزن، شکـــ نـکــن

سـرانجـــام این رود مــردابــــ نیســـت



بنشینیــم تسبیـح هــزار دانـه بگـردانیـم


ذکــر " اجــرنـا مـن النـار یـا مجیـر " بگیـریـم


بـرای روزهــای در راه....



بی ربط نوشتم:

تصور میکنم به عینک نیاز دارم!چون این روزها خیلی از آدم ها را با دو چهره میبینم.....

✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

اینجــــا ” زمیــــــن ” اســــت …

بدبختــــی را ” مستنــــد ” می کننــــد ،

خوشبختــــی را ” سریـــال ” ،

و از جدایــــی هــــا ” فیلــم سینمایـــی ” می سازنــــد ……!


 


چیزی نیست،‌آسمان چتر من است......


***


تاریخ را کنار بگذار ....


جغرافیا مهم تر است!


تــــــــــو کجایی ؟؟؟!



✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
نـفـــس هـایــت به هــن هـــن می افتـــد

دهانت می شود پر از خون وسرفه هایت


 مــــادر می دود بـه سمــتــت و تو،


بر روی گل فرش های خانه مــان

مثل ماری از درد می خزی !  مادرم بلند می گوید


×   یا سیــدالشــهـــدا  ×


سپردمش به تو ! فریاد می زنی:


_ کربلایــــی بچه های خط مقدم را قیچی کردند

حاجی پس کی می رسه مهمات؟


وای مادر نگو داغ پدر را تازه نکن


مگر نمی دانی جا ماندن چقدر برایش درد ناک است....


پدر باز هم از هوش رفتی ،


ای کاش باورت می شد دیگر از بچه های خط خبری نیست


 ای کاش باور می کردی حرف های دکتر را که می گفت


حاجی جنگ چند سالی است که تمام شده ،


این روز ها دیگر هیچ کس شما را باور ندارد


حاجی، روز شما فقط سالی یک بار بر تقویم هجری است 


حاجی باور کن حسین به بچه اش نرسید


محمد به سفره ی عقدش نرسید


رضا عروسی دخترش را ندید


حاجی باور کن


دوباره صدایت پیچید:


_ نفس بده تا نفس پای این علم بزنم

   نفس بده که فقط از حســین دم بزنم




ای کاش اشک های دکتر را باور داشتی که می گفت


حاجی خاک ریز و جانباز این روزها شده اند


کاراکتر تلویزیونی


تو مانده ای و سینه ی پر از خونت و نفس های جا مانده ات


باور کن


حاجی آنروز با ذکر استغفرالله وقت می گذراندی


امروز دوره دوره ی اس ام اس و چتِ


این روز ها جایی برای من و تو نیست




پ.ن: کمــــی حـــــرف!


✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر



پرچم،پیشانی­ بند،انگشتر،چفیه،بیسیم روی کولش،خیلی با نمک شده بود.

گفتم:چیه خودتو مثل علم درست کردی؟میدادی پشت لباست هم برات بنویسن!

پشت لباسش را نشان داد: "جگر شیر نداری سفر عشق نرو"

گفتم:به هر حال اصرار بیخود نکن،بیسیم­چی لازم دارم،ولی تو رو نمیبرم.

هم سنت کمه و هم برادرت شهید شده.

دستش را گذاشت روی کاپوت تویوتا و گفت:

باشه،نمیام.ولی فردای قیامت شکایتت رو به فاطمه ­ی زهرا میکنم.

میتونی جواب بدی؟  گفتم:برو سوار شو.

چند روز بعد در پایان عملیات پرسیدم: بیسیم چی کجاست؟

بچه­ ها گفتند: نمیدونیم کجاست،نیست.

به شوخی گفتم:نگفتم بچه است،گم میشه؟حالا باید بگردیم تا پیداش کنیم.

بعد از عملیات داشتیم شهدا رو جمع میکردیم.بعضیا فقط یه تیر یا ترکش ریز خورده بودن.یکی

هم بود که ترکش سرش رو برده بود.برش گرداندم،پشت لباسش رو دیدم:


"جگر شیر نداری سفرعشق نرو..."




✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر