مختار: تو چرا از قافله عشق جا ماندی؟
کیان: راه گم کردم ابو اسحاق
مختار: راهبلدی چون تو که راه را گم کند، نا بلدان را چه گناه؟
کیان: راه را بسته بودند از بیراهه رفتم، هر چه تاختم مقصد را نیافتم،
وقتی به نینوا رسیدم خورشید بر نیزه بود.
مختار: شرط عشق جنون است ما که ماندیم، مجنون نبودیم.
مردان سرزمینم اینگونه تمرین ایثار میکردند!
برای من... برای تــو....
تا ابــــــــد به آنان مدیونیم....
به این عکسها، خیره شو خیره شو
به اون روزهــای پـــر از خاطــره...
(تصویــر را ذخیــره کنید)
نخــواه گرمــی خــوابه چشــم کسی
بـــذاره کــه بــیــداری یــادتـــ بــره
کــه واسش یه عمره زمین میـخوری
هــمــه منــتــظـــر تــا بـبـینــن کجـــا
تو از جــــاده ی عشق، دل میبُـری!
ولـی ایستـــادن، فقــط کــار مــاســت
ما که قصمــون، قصهی خوابــــ نیست
بیــا دل بــه دریــــا بـزن، شکـــ نـکــن
سـرانجـــام این رود مــردابــــ نیســـت
بنشینیــم تسبیـح هــزار دانـه بگـردانیـم
ذکــر " اجــرنـا مـن النـار یـا مجیـر " بگیـریـم
بـرای روزهــای در راه....
بی ربط نوشتم:
تصور میکنم به عینک نیاز دارم!چون این روزها خیلی از آدم ها را با دو چهره میبینم.....
دهانت می شود پر از خون وسرفه هایت
مثل ماری از درد می خزی ! مادرم بلند می گوید
وای مادر نگو داغ پدر را تازه نکن
مگر نمی دانی جا ماندن چقدر برایش درد ناک است....
پدر باز هم از هوش رفتی ،
ای کاش باورت می شد دیگر از بچه های خط خبری نیست
ای کاش باور می کردی حرف های دکتر را که می گفت
حاجی جنگ چند سالی است که تمام شده ،
این روز ها دیگر هیچ کس شما را باور ندارد
حاجی، روز شما فقط سالی یک بار بر تقویم هجری است
حاجی باور کن حسین به بچه اش نرسید
محمد به سفره ی عقدش نرسید
رضا عروسی دخترش را ندید
حاجی باور کن
دوباره صدایت پیچید:
_ نفس بده تا نفس پای این علم بزنم
نفس بده که فقط از حســین دم بزنم
ای کاش اشک های دکتر را باور داشتی که می گفت
حاجی خاک ریز و جانباز این روزها شده اند
کاراکتر تلویزیونی
تو مانده ای و سینه ی پر از خونت و نفس های جا مانده ات
باور کن
حاجی آنروز با ذکر استغفرالله وقت می گذراندی
امروز دوره دوره ی اس ام اس و چتِ
این روز ها جایی برای من و تو نیست
پ.ن: کمــــی حـــــرف!
پرچم،پیشانی بند،انگشتر،چفیه،بیسیم روی کولش،خیلی با نمک شده بود.
گفتم:چیه خودتو مثل علم درست کردی؟میدادی پشت لباست هم برات بنویسن!
پشت لباسش را نشان داد: "جگر شیر نداری سفر عشق نرو"
گفتم:به هر حال اصرار بیخود نکن،بیسیمچی لازم دارم،ولی تو رو نمیبرم.
هم سنت کمه و هم برادرت شهید شده.دستش را گذاشت روی کاپوت تویوتا و گفت:
باشه،نمیام.ولی فردای قیامت شکایتت رو به فاطمه ی زهرا میکنم.
میتونی جواب بدی؟ گفتم:برو سوار شو.
چند روز بعد در پایان عملیات پرسیدم: بیسیم چی کجاست؟
بچه ها گفتند: نمیدونیم کجاست،نیست.
به شوخی گفتم:نگفتم بچه است،گم میشه؟حالا باید بگردیم تا پیداش کنیم.
بعد از عملیات داشتیم شهدا رو جمع میکردیم.بعضیا فقط یه تیر یا ترکش ریز خورده بودن.یکی
هم بود که ترکش سرش رو برده بود.برش گرداندم،پشت لباسش رو دیدم:
"جگر شیر نداری سفرعشق نرو..."
عشــق بــــازی میکنم با نـام او
شهید حاج مجید پازوکی
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخورم...
باشد برای روز مبـــــــــــــــادا....