پـلاک عاشقی

✔ مجنــون الحسیــن.ع.


دلـی که در دو جهــان
جـز تـو هیـچ
یــارش نیست ؛
گـرش تـو یـار نبــاشی
جهـان به کـارش نیسـت ...





✔ کپی بدون ذکر منبع ، حــلال ...
✔ نظر دادن+ پست الکترونیک یا آدرس سایت/ وبلاگ.
✔ با تبادل لینک موافقم.
✔ دوستانی که لینک میشن، درصورتی که کم لطفی کنند در اسرع وقت حذف میشن.


آخرین مطالب
آخرین نظرات

پـلاک عاشقی

در بَــلـا هـمـ مــی چشــم لـــذّات ِ او ، مــاتِ اویــم ماتِ اویـم مـاتِ او ...

۳۹ مطلب با موضوع «خاکریــز عاشـقــی» ثبت شده است


میگفت وقتی پیکر یکی از شهداء رو آوردن، دخترش تابوت رو باز کرد.
 
هی دنبال یه چیزی میگشت......

یه دفعه انگشت دست بابا رو پیدا کرد و هی انگشت رو میکشید رو سرش و می گفت:

بیست ساله بابام دست رو ســـرم نکشیده ....



بچه ها باز براین نقطه .شهادت.

گذارید انگشت ،

عشق پر ...

عاطفه پر ...



✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۸ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۲۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

مدونا به " نــــادر" جایزه گلدن گلوب می دهد ،


اوباما به " مصطـفـــی " بمب مغناطیسی !


عجب روزگاری این روزها همه هدیه می دهند...

فرقش بین ( این ) و ( آن ) است فقط و فرق بین این و آن *راهشان * است!

حالا تو تصمیم بگیر:

"جدایی نادر از سیمین "هنر می خواهد یا  " جدایی  پســــر از پـــدر "؟!



قطاری به سمت خدا می رفت...

در بین راه توقف کرد .مسافران پرسیدند:چرا توقف کردیم؟

گفتند: اینجا بهشت است!

همه پیاده شدند جز عده ای کم.

گفتند:چرا شما پیاده نشدید؟ گفتند:


مقصد ما خداست نه بهشت


برای خودم: خدایــــا...    آسمانت چه مزه ایست؟!     من، تا به حال فقط زمین خورده ام!
✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۲ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۴۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر


مختار: تو چرا از قافله عشق جا ماندی؟

کیان: راه گم کردم ابو اسحاق

مختار: راه‌بلدی چون تو که راه را گم کند، نا بلدان را چه گناه‌؟

کیان: راه را بسته بودند از بیراهه رفتم، هر چه تاختم مقصد را نیافتم،

وقتی به نینوا رسیدم خورشید بر نیزه بود.

مختار: شرط عشق جنون است ما که ماندیم‌، مجنون نبودیم.



مردان سرزمینم اینگونه تمرین ایثار میکردند!

برای من... برای تــو....

تا ابــــــــد به آنان مدیونیم....



✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۲ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

به این عکس‌ها، خیره شو خیره شو

به اون روزهــای پـــر از خاطــره...


 

(تصویــر را ذخیــره کنید)


نخــواه گرمــی خــوابه چشــم کسی

بـــذاره کــه بــیــداری یــادتـــ  بــره


یــه بــاری از امــروز رو دوشـتـــه

کــه واسش یه عمره زمین میـخوری

هــمــه منــتــظـــر تــا بـبـینــن کجـــا

تو از جــــاده‌ ی عشق، دل می‌بُـری!


ولـی ایستـــادن، فقــط کــار مــاســت

ما که قصمــون، قصه‌ی خوابــــ نیست

بیــا دل بــه دریــــا بـزن، شکـــ نـکــن

سـرانجـــام این رود مــردابــــ نیســـت



بنشینیــم تسبیـح هــزار دانـه بگـردانیـم


ذکــر " اجــرنـا مـن النـار یـا مجیـر " بگیـریـم


بـرای روزهــای در راه....



بی ربط نوشتم:

تصور میکنم به عینک نیاز دارم!چون این روزها خیلی از آدم ها را با دو چهره میبینم.....

✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
نـفـــس هـایــت به هــن هـــن می افتـــد

دهانت می شود پر از خون وسرفه هایت


 مــــادر می دود بـه سمــتــت و تو،


بر روی گل فرش های خانه مــان

مثل ماری از درد می خزی !  مادرم بلند می گوید


×   یا سیــدالشــهـــدا  ×


سپردمش به تو ! فریاد می زنی:


_ کربلایــــی بچه های خط مقدم را قیچی کردند

حاجی پس کی می رسه مهمات؟


وای مادر نگو داغ پدر را تازه نکن


مگر نمی دانی جا ماندن چقدر برایش درد ناک است....


پدر باز هم از هوش رفتی ،


ای کاش باورت می شد دیگر از بچه های خط خبری نیست


 ای کاش باور می کردی حرف های دکتر را که می گفت


حاجی جنگ چند سالی است که تمام شده ،


این روز ها دیگر هیچ کس شما را باور ندارد


حاجی، روز شما فقط سالی یک بار بر تقویم هجری است 


حاجی باور کن حسین به بچه اش نرسید


محمد به سفره ی عقدش نرسید


رضا عروسی دخترش را ندید


حاجی باور کن


دوباره صدایت پیچید:


_ نفس بده تا نفس پای این علم بزنم

   نفس بده که فقط از حســین دم بزنم




ای کاش اشک های دکتر را باور داشتی که می گفت


حاجی خاک ریز و جانباز این روزها شده اند


کاراکتر تلویزیونی


تو مانده ای و سینه ی پر از خونت و نفس های جا مانده ات


باور کن


حاجی آنروز با ذکر استغفرالله وقت می گذراندی


امروز دوره دوره ی اس ام اس و چتِ


این روز ها جایی برای من و تو نیست




پ.ن: کمــــی حـــــرف!


✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر



پرچم،پیشانی­ بند،انگشتر،چفیه،بیسیم روی کولش،خیلی با نمک شده بود.

گفتم:چیه خودتو مثل علم درست کردی؟میدادی پشت لباست هم برات بنویسن!

پشت لباسش را نشان داد: "جگر شیر نداری سفر عشق نرو"

گفتم:به هر حال اصرار بیخود نکن،بیسیم­چی لازم دارم،ولی تو رو نمیبرم.

هم سنت کمه و هم برادرت شهید شده.

دستش را گذاشت روی کاپوت تویوتا و گفت:

باشه،نمیام.ولی فردای قیامت شکایتت رو به فاطمه ­ی زهرا میکنم.

میتونی جواب بدی؟  گفتم:برو سوار شو.

چند روز بعد در پایان عملیات پرسیدم: بیسیم چی کجاست؟

بچه­ ها گفتند: نمیدونیم کجاست،نیست.

به شوخی گفتم:نگفتم بچه است،گم میشه؟حالا باید بگردیم تا پیداش کنیم.

بعد از عملیات داشتیم شهدا رو جمع میکردیم.بعضیا فقط یه تیر یا ترکش ریز خورده بودن.یکی

هم بود که ترکش سرش رو برده بود.برش گرداندم،پشت لباسش رو دیدم:


"جگر شیر نداری سفرعشق نرو..."




✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
داشت رو زمین با انگشت چیزی می نوشت

رفتن جلو دیدن چندین متر صدها بار نوشته:

* حسیـــــن *

طوریکه انگشتش زخم شده!

ازش پرسیدن:حاجی چکار میکنی؟ گفت:


چون میسر نیست من را کام او

عشــق بــــازی میکنم با نـام او


 

شهید حاج مجید پازوکی


مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخورم...


باشد برای روز مبـــــــــــــــادا....

✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک پلاک و استخوان از من به صف جامانده است

در این قصه ، لیلی همیشه مجنون است....!



 


پسـرت در پی لالایی تو برگشته

عقده بُگشا که دل زار، خجالت بکشد

 استخوانی و پلاکی به تو برگرداندند

مدعی زین همه ایثـار، خجالت بکشد

 گل پر پر شده دامــان تو را خوشبو کرد

در هوایت گل و گلــزار خجالت بکشد

 رگ غیرت قلم دست چروکیده ی توست

 بنویس "عشق" که انکار، خجالت بکشد 

✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۰ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

"روز باید بیای تو این شهر بگردی.


بتن که خوبه...


بعضیا یه چیزایی خرج این مسافرخونه ها میکنن


که میشه باهاش همه ی بهشت رو خرید...."


راست میگفتی مرتضی...!




چند هزار فریم هم که باشه، جا نمیشه....


این لبخندها در قاب پنجره....


دوربینم "عاشق" شده است!




✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۰ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر