پـلاک عاشقی

در بَــلـا هـمـ مــی چشــم لـــذّات ِ او ، مــاتِ اویــم ماتِ اویـم مـاتِ او ...
دوشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۲، ۱۱:۳۵ ب.ظ

خــیالات حقـیـقی ....

اصلا نمی تونست آروم حرف بزنه

داد و بیــــداد می کـــرد!

_ تــوپ ، تانکـــ ، مسلســـل ...

مـــوج گرفتگی که شــوخی نـــداره !!!

همــش می گفــت: حمــله ....

یک چوب گذاشته بود روی دوشش شلیک می کرد،

ثبـــات جــگ این کــارو باهـــاش کــرده بــود ...

بیســت و چنــد ســاله که پوتیــن پاشــه !

همـــش  می گـــه:

" میـــرم تا انتـــقام سیــلی زهـــرا بگیـــرم "

و هیــچ کس نمی فهمیـــد


خیــالات حقیــقی مـــوج زدگــان را ...





نوشته شده توسط ✔ مجنــون الحسیــن.ع.
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
پـلاک عاشقی

✔ مجنــون الحسیــن.ع.


دلـی که در دو جهــان
جـز تـو هیـچ
یــارش نیست ؛
گـرش تـو یـار نبــاشی
جهـان به کـارش نیسـت ...





✔ کپی بدون ذکر منبع ، حــلال ...
✔ نظر دادن+ پست الکترونیک یا آدرس سایت/ وبلاگ.
✔ با تبادل لینک موافقم.
✔ دوستانی که لینک میشن، درصورتی که کم لطفی کنند در اسرع وقت حذف میشن.


آخرین مطالب
آخرین نظرات

پـلاک عاشقی

در بَــلـا هـمـ مــی چشــم لـــذّات ِ او ، مــاتِ اویــم ماتِ اویـم مـاتِ او ...

خــیالات حقـیـقی ....

دوشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۲، ۱۱:۳۵ ب.ظ

اصلا نمی تونست آروم حرف بزنه

داد و بیــــداد می کـــرد!

_ تــوپ ، تانکـــ ، مسلســـل ...

مـــوج گرفتگی که شــوخی نـــداره !!!

همــش می گفــت: حمــله ....

یک چوب گذاشته بود روی دوشش شلیک می کرد،

ثبـــات جــگ این کــارو باهـــاش کــرده بــود ...

بیســت و چنــد ســاله که پوتیــن پاشــه !

همـــش  می گـــه:

" میـــرم تا انتـــقام سیــلی زهـــرا بگیـــرم "

و هیــچ کس نمی فهمیـــد


خیــالات حقیــقی مـــوج زدگــان را ...



نظرات  (۱)

۲۷ دی ۹۲ ، ۱۷:۱۷ علی اکبر مجنون الحسین جان
بسم رب العباس ارواحناله لک الفدا...

راستی وقتی با قاشق روی ماهیتابه و قابلمه می کوبد !!!

من دست می زنم و هم بازی خوبی برایش هستم!!!

بیسیم چی گردان نامرئی اش هستم با اوج دلتنگی های لشگر ...

او می زند ومن می رقصم...

جایتان خالی...چه رقصی ....از این سنگر به آن سنگر...

از این معبر به آن معبر....

اگر بدانید صدای خمپاره شصتها که کنارم می خورد چه صفایی دارد!

مرا به وجد می آورد....

بارها زخمی شده ام و زیر بغلم را گرفته و مرا به سنگر امداد گر برده!!!

خواهر ....

خواهر....

بیا امداد گر ....

برات مجروح آوردم!

و عجب عاشقانه در آن لحظه مجنون شدنم ....

پریدن را آرزویی کودکانه می کنم....

صفایی دارد...
آسایشگاه بی آسایش مانده است از رقص من و حاجی....

دیشب یکی از بچه ها می گفت تو قرصهات رو پشت و رو می خوری....

حالت برای همین بد میشه...

اوه ..خنده هامون رو که نگو.... از پشت حصار این زندان اصلا بیرون نمی رود!

ما هر هفته اینجا مهمان داریم!

کلاغهای رنگی ...بابالهای قرمز وآبی و سبز و زرد....

بچه ها می خندد....

حاجی بچه ها پشت خط قیمه قیمه شدند!

حاجی بچه پشت خط قیمه قیمه شدند!

و درد....

 عجب رقصی دارم من....

التماس دعای عهد وفرج مولایمان.....


پاسخ:
#درد نوشت!

بسیار عالی... مچکرم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی