خــیالات حقـیـقی ....
اصلا نمی تونست آروم حرف بزنه
داد و بیــــداد می کـــرد!
_ تــوپ ، تانکـــ ، مسلســـل ...
مـــوج گرفتگی که شــوخی نـــداره !!!
همــش می گفــت: حمــله ....
یک چوب گذاشته بود روی دوشش شلیک می کرد،
ثبـــات جــگ این کــارو باهـــاش کــرده بــود ...
بیســت و چنــد ســاله که پوتیــن پاشــه !
همـــش می گـــه:
" میـــرم تا انتـــقام سیــلی زهـــرا بگیـــرم "
و هیــچ کس نمی فهمیـــد
خیــالات حقیــقی مـــوج زدگــان را ...
راستی وقتی با قاشق روی ماهیتابه و قابلمه می کوبد !!!
من دست می زنم و هم بازی خوبی برایش هستم!!!
بیسیم چی گردان نامرئی اش هستم با اوج دلتنگی های لشگر ...
او می زند ومن می رقصم...
جایتان خالی...چه رقصی ....از این سنگر به آن سنگر...
از این معبر به آن معبر....
اگر بدانید صدای خمپاره شصتها که کنارم می خورد چه صفایی دارد!
مرا به وجد می آورد....
بارها زخمی شده ام و زیر بغلم را گرفته و مرا به سنگر امداد گر برده!!!
خواهر ....
خواهر....
بیا امداد گر ....
برات مجروح آوردم!
و عجب عاشقانه در آن لحظه مجنون شدنم ....
پریدن را آرزویی کودکانه می کنم....
صفایی دارد...
آسایشگاه بی آسایش مانده است از رقص من و حاجی....
دیشب یکی از بچه ها می گفت تو قرصهات رو پشت و رو می خوری....
حالت برای همین بد میشه...
اوه ..خنده هامون رو که نگو.... از پشت حصار این زندان اصلا بیرون نمی رود!
ما هر هفته اینجا مهمان داریم!
کلاغهای رنگی ...بابالهای قرمز وآبی و سبز و زرد....
بچه ها می خندد....
حاجی بچه ها پشت خط قیمه قیمه شدند!
حاجی بچه پشت خط قیمه قیمه شدند!
و درد....
عجب رقصی دارم من....
التماس دعای عهد وفرج مولایمان.....