نـفـــس هـایــت به هــن هـــن می افتـــد
دهانت می شود پر از خون وسرفه هایت
مــــادر می دود بـه سمــتــت و تو،
بر روی گل فرش های خانه مــان
مثل ماری از درد می خزی ! مادرم بلند می گوید
× یا سیــدالشــهـــدا ×
سپردمش به تو ! فریاد می زنی:
_ کربلایــــی بچه های خط مقدم را قیچی کردند
حاجی پس کی می رسه مهمات؟
وای مادر نگو داغ پدر را تازه نکن
مگر نمی دانی جا ماندن چقدر برایش درد ناک است....
پدر باز هم از هوش رفتی ،
ای کاش باورت می شد دیگر از بچه های خط خبری نیست
ای کاش باور می کردی حرف های دکتر را که می گفت
حاجی جنگ چند سالی است که تمام شده ،
این روز ها دیگر هیچ کس شما را باور ندارد
حاجی، روز شما فقط سالی یک بار بر تقویم هجری است
حاجی باور کن حسین به بچه اش نرسید
محمد به سفره ی عقدش نرسید
رضا عروسی دخترش را ندید
حاجی باور کن
دوباره صدایت پیچید:
_ نفس بده تا نفس پای این علم بزنم
نفس بده که فقط از حســین دم بزنم
ای کاش اشک های دکتر را باور داشتی که می گفت
حاجی خاک ریز و جانباز این روزها شده اند
کاراکتر تلویزیونی
تو مانده ای و سینه ی پر از خونت و نفس های جا مانده ات
باور کن
حاجی آنروز با ذکر استغفرالله وقت می گذراندی
امروز دوره دوره ی اس ام اس و چتِ
این روز ها جایی برای من و تو نیست
پ.ن: کمــــی حـــــرف!