ذکـــرخیــر ...
شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۲۸ ب.ظ
راستـــی دیشـــب ،
ذکـر خیـــرت بــود بـانــو !
مــی گفتـنـد فلانــی خــوب رو مــی گیــرد ؛
زهـــرا بــا حسینـــش نشسـته بــود ،
برای خــودش || فـضـه || ســوا مــی کــرد ...
×چــادری ها زهـــرایی نیستنـــد×
اگر پهلـــویشــان درد دیـــن نداشتـــه باشـــد ...
بسم رب الاما روحی فداک
زهرا!
حسن! با موی سپید در پنج سالگی!!!
حسین!!!
تشنه ای به وسعت خدا!
زینب تنها می گویم روحنافدا....
حیدر همان غریب ترین امیرالمومنین ارواحناله لک الفدا+درد قفسه سینه ام!
و آخ جگرم!!!
و دیگر هیچ.....
و
از فضه دردها که می گویی !
سخت می سوزم!
....
و راستی بانو!!!
زن ندارد!
مرد ندارد!
هر کس بی درد است !
زهرا ندارد!
دین ندارد!
و نوشته بودید فضه!
روزگاری آنقدر دردم زیاد شده بود که انگشتری داشتم!
با نگین سبز!!!
روی آن نوشته بودم !!!
"فضه بیا...."
آنقدر درد داشت!!!
ناگهش می کردم!
تا پشت در می سوختم!
باور کن....×راست می گویم!
سوختم!
نمی توانم تصویرش را هم تصورکنم!
التماس دعای عهد وفرج مولایمان ان شاالله