یه وقتایی خونه ی دلت رو که هیــچ !!!
زندگیت رو "حسین" زیرو رو می کنه....
یه وقتایی خونه ی دلت رو که هیــچ !!!
زندگیت رو "حسین" زیرو رو می کنه....
سرفه ... سرفه ... سرفه ... !
حساب آنها که توی خیابان، با صدای خشک نفس
هایشان از کنارم رد شده اند، از دستم در رفته.
از درد به خود می پیچند، یک
گوشه در خودشان مچاله می شوند و ریه هایشان، اذن دخول هوا را صادر نمی کند.
به یکی از ایشان گفتم که شلمچه کجاست؟!
چشم هایش شد چشمه اشک..... سینه اش زخمی بمب های شیمیایی همان جا بود.
می گفت: ماسک به تعداد بچه ها نبود.......!
دهانت می شود پر از خون وسرفه هایت
مثل ماری از درد می خزی ! مادرم بلند می گوید
وای مادر نگو داغ پدر را تازه نکن
مگر نمی دانی جا ماندن چقدر برایش درد ناک است....
پدر باز هم از هوش رفتی ،
ای کاش باورت می شد دیگر از بچه های خط خبری نیست
ای کاش باور می کردی حرف های دکتر را که می گفت
حاجی جنگ چند سالی است که تمام شده ،
این روز ها دیگر هیچ کس شما را باور ندارد
حاجی، روز شما فقط سالی یک بار بر تقویم هجری است
حاجی باور کن حسین به بچه اش نرسید
محمد به سفره ی عقدش نرسید
رضا عروسی دخترش را ندید
حاجی باور کن
دوباره صدایت پیچید:
_ نفس بده تا نفس پای این علم بزنم
نفس بده که فقط از حســین دم بزنم
ای کاش اشک های دکتر را باور داشتی که می گفت
حاجی خاک ریز و جانباز این روزها شده اند
کاراکتر تلویزیونی
تو مانده ای و سینه ی پر از خونت و نفس های جا مانده ات
باور کن
حاجی آنروز با ذکر استغفرالله وقت می گذراندی
امروز دوره دوره ی اس ام اس و چتِ
این روز ها جایی برای من و تو نیست
پ.ن: کمــــی حـــــرف!