قلاده سـاز عشـــق را گفتم که از جنس وفا
قلاده ای سازد مرا ، نقشش اَنا کَلْبٌ الْرِضا
از تـــرس اینـــکه بــاز تـــو را آرزو کنـــم
خــطـ میکشـــم به دلخــــوشےهرزیــارتی
دستـــے به لطــــف برسراین شعرها بکش
من شاعـــر نگــــــــاه تــوام ناســــــلامتے
گاهی دلـــــم یک جای دنج میخواهد ...
جایی شبیه صحن های حرمت ، من باشم و بغضهایِ نشکسته....
چه غبطه ای میخورم به آن کبوتری که دلتنگی هایش را با شما سهیم است
دل را به دست پنجره ی فولاد می دهم،
اینجا برای هر دل بسته، کلید هست ...
دلــم بلیــط مشــهـــد مـی خــواهــد
ترجیحـاً بـدون بـازگشــت ...