نمی توان عکس گرفت
از سرفه های تـــو!
دل نگاتیو های جهان را سوزانده ای.......
سرفه ... سرفه ... سرفه ... !
حساب آنها که توی خیابان، با صدای خشک نفس
هایشان از کنارم رد شده اند، از دستم در رفته.
از درد به خود می پیچند، یک
گوشه در خودشان مچاله می شوند و ریه هایشان، اذن دخول هوا را صادر نمی کند.
به یکی از ایشان گفتم که شلمچه کجاست؟!
چشم هایش شد چشمه اشک..... سینه اش زخمی بمب های شیمیایی همان جا بود.
می گفت: ماسک به تعداد بچه ها نبود.......!