دست های کوچکش به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد
التماس می کند : آقا... آقا "دعا " می خری؟
و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند
و برای فرج آقا "دعـــــــا " می کند....
دلم را سر چهار راه قبل جا گذاشته ام.....
اختلاف یعنی
دختری چوب کبریت های نفروخته اش را می خورد
مردی خورشید را می خرد تا سیگارش را روشن کند
اختلاف یعنی
مردی برای اجاره خانه ، کلیه اش را می فروشد
زنی برای زیبایی ، کلیه ی بدنش را عمل می کند!
دنیای عجیبی شده.....
یکی پول هایش را پارو می کند، یکی اشک هایش را...
آهای فلانی قهوه ات را که سر کشیدی،
برای فالش سر چهار راه بیا !!!
این جا کودک هایی هستند که تقدیرشان را خیلی وقت است فروخته اند....