پـلاک عاشقی

✔ مجنــون الحسیــن.ع.


دلـی که در دو جهــان
جـز تـو هیـچ
یــارش نیست ؛
گـرش تـو یـار نبــاشی
جهـان به کـارش نیسـت ...





✔ کپی بدون ذکر منبع ، حــلال ...
✔ نظر دادن+ پست الکترونیک یا آدرس سایت/ وبلاگ.
✔ با تبادل لینک موافقم.
✔ دوستانی که لینک میشن، درصورتی که کم لطفی کنند در اسرع وقت حذف میشن.


آخرین مطالب
آخرین نظرات

پـلاک عاشقی

در بَــلـا هـمـ مــی چشــم لـــذّات ِ او ، مــاتِ اویــم ماتِ اویـم مـاتِ او ...


مختار: تو چرا از قافله عشق جا ماندی؟

کیان: راه گم کردم ابو اسحاق

مختار: راه‌بلدی چون تو که راه را گم کند، نا بلدان را چه گناه‌؟

کیان: راه را بسته بودند از بیراهه رفتم، هر چه تاختم مقصد را نیافتم،

وقتی به نینوا رسیدم خورشید بر نیزه بود.

مختار: شرط عشق جنون است ما که ماندیم‌، مجنون نبودیم.



مردان سرزمینم اینگونه تمرین ایثار میکردند!

برای من... برای تــو....

تا ابــــــــد به آنان مدیونیم....



✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۲ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

به این عکس‌ها، خیره شو خیره شو

به اون روزهــای پـــر از خاطــره...


 

(تصویــر را ذخیــره کنید)


نخــواه گرمــی خــوابه چشــم کسی

بـــذاره کــه بــیــداری یــادتـــ  بــره


یــه بــاری از امــروز رو دوشـتـــه

کــه واسش یه عمره زمین میـخوری

هــمــه منــتــظـــر تــا بـبـینــن کجـــا

تو از جــــاده‌ ی عشق، دل می‌بُـری!


ولـی ایستـــادن، فقــط کــار مــاســت

ما که قصمــون، قصه‌ی خوابــــ نیست

بیــا دل بــه دریــــا بـزن، شکـــ نـکــن

سـرانجـــام این رود مــردابــــ نیســـت



بنشینیــم تسبیـح هــزار دانـه بگـردانیـم


ذکــر " اجــرنـا مـن النـار یـا مجیـر " بگیـریـم


بـرای روزهــای در راه....



بی ربط نوشتم:

تصور میکنم به عینک نیاز دارم!چون این روزها خیلی از آدم ها را با دو چهره میبینم.....

✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

اینجــــا ” زمیــــــن ” اســــت …

بدبختــــی را ” مستنــــد ” می کننــــد ،

خوشبختــــی را ” سریـــال ” ،

و از جدایــــی هــــا ” فیلــم سینمایـــی ” می سازنــــد ……!


 


چیزی نیست،‌آسمان چتر من است......


***


تاریخ را کنار بگذار ....


جغرافیا مهم تر است!


تــــــــــو کجایی ؟؟؟!



✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر


چند وعده با خــــدا،در روزصحبت میکنـی؟

پیشگـاهِ خالــق،احساس حقـــارت میکنـی؟

روزو شب ذکرت شده مهـدی بیا مهـدی بیا

با ریـــا بر اهــل دل عرض ارادت میکــنی

تا به خلوت میرسی دل می دهی برمعصیت

عاقبت جانانــه از شیطــان اطاعت میکنی!!

میگریزی از حشیـش و شیشه ، کلاً اعتیاد

از همین ها بَـد،تو بر اینترنت عادت میکنی

گفتگــویـــت بـاز میباشــد به روی دیگــران

گاه با نامَحـــرم ومَحـــرم که خلوت میکــنی

حرفهــایــت هست آیا در خـــور شخصیتــت؟

یـا به هنگام نوشتــن گـو که دقـّــت میکنی؟

یـک ســوال منطــقـــی دارم جوابــــم را بــده

با امام عصـر خود اینگونه هم چـت میکنی؟؟؟

   


سکوت کن!

نوبت تو نیز خواهد رسید که با فریادت دیگران را وادار به سکوت کنی...

.

.


(مدتیست زیاد حرف میزنم ، امّا…. حرفــــم  را نمی زنم!)


✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 تـسبـیـحــتـــ را محـکم نـگـه دار و قـسمـش بــده


الــهــــی بـــحـق حـــجــتـکـــــ ، اغـفـرلـنــــا ......


 

تو همیشه ابتدای من بوده ای سر آغازِ تمام ِشروع هایِ دوباره ام...

من خودم را،بغض هایم را،دردهایم را،دلتنگی هایم را....

تلخی ها و کابوس هایم را... و هر آنچه مرا از "مــــن" دور کرده است

به مدد دستهای تو...کنار زده ام و از نو آغاز کرده ام!

...دلم گریستن میخواهد و ...سکوت!

و تو را که نگفته همه چیز را میدانی...

               

 



  خـــجالت کشــــیده اے تـــا کنــــون ... ؟


از آن خـــجالت ها که ســــرخ میشوے ...


میسوزے در حـــرارت ِ شـــرم...


صورتت را میپـــوشانے ...


تاب ِ نگاهــش را ندارے ...


خدایا ازت خجالت می کشــم



✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
نـفـــس هـایــت به هــن هـــن می افتـــد

دهانت می شود پر از خون وسرفه هایت


 مــــادر می دود بـه سمــتــت و تو،


بر روی گل فرش های خانه مــان

مثل ماری از درد می خزی !  مادرم بلند می گوید


×   یا سیــدالشــهـــدا  ×


سپردمش به تو ! فریاد می زنی:


_ کربلایــــی بچه های خط مقدم را قیچی کردند

حاجی پس کی می رسه مهمات؟


وای مادر نگو داغ پدر را تازه نکن


مگر نمی دانی جا ماندن چقدر برایش درد ناک است....


پدر باز هم از هوش رفتی ،


ای کاش باورت می شد دیگر از بچه های خط خبری نیست


 ای کاش باور می کردی حرف های دکتر را که می گفت


حاجی جنگ چند سالی است که تمام شده ،


این روز ها دیگر هیچ کس شما را باور ندارد


حاجی، روز شما فقط سالی یک بار بر تقویم هجری است 


حاجی باور کن حسین به بچه اش نرسید


محمد به سفره ی عقدش نرسید


رضا عروسی دخترش را ندید


حاجی باور کن


دوباره صدایت پیچید:


_ نفس بده تا نفس پای این علم بزنم

   نفس بده که فقط از حســین دم بزنم




ای کاش اشک های دکتر را باور داشتی که می گفت


حاجی خاک ریز و جانباز این روزها شده اند


کاراکتر تلویزیونی


تو مانده ای و سینه ی پر از خونت و نفس های جا مانده ات


باور کن


حاجی آنروز با ذکر استغفرالله وقت می گذراندی


امروز دوره دوره ی اس ام اس و چتِ


این روز ها جایی برای من و تو نیست




پ.ن: کمــــی حـــــرف!


✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر



پرچم،پیشانی­ بند،انگشتر،چفیه،بیسیم روی کولش،خیلی با نمک شده بود.

گفتم:چیه خودتو مثل علم درست کردی؟میدادی پشت لباست هم برات بنویسن!

پشت لباسش را نشان داد: "جگر شیر نداری سفر عشق نرو"

گفتم:به هر حال اصرار بیخود نکن،بیسیم­چی لازم دارم،ولی تو رو نمیبرم.

هم سنت کمه و هم برادرت شهید شده.

دستش را گذاشت روی کاپوت تویوتا و گفت:

باشه،نمیام.ولی فردای قیامت شکایتت رو به فاطمه ­ی زهرا میکنم.

میتونی جواب بدی؟  گفتم:برو سوار شو.

چند روز بعد در پایان عملیات پرسیدم: بیسیم چی کجاست؟

بچه­ ها گفتند: نمیدونیم کجاست،نیست.

به شوخی گفتم:نگفتم بچه است،گم میشه؟حالا باید بگردیم تا پیداش کنیم.

بعد از عملیات داشتیم شهدا رو جمع میکردیم.بعضیا فقط یه تیر یا ترکش ریز خورده بودن.یکی

هم بود که ترکش سرش رو برده بود.برش گرداندم،پشت لباسش رو دیدم:


"جگر شیر نداری سفرعشق نرو..."




✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

از تـــرس اینـــکه بــاز تـــو  را  آرزو کنـــم


خــطـ میکشـــم به دلخــــوشےهرزیــارتی


دستـــے به لطــــف برسراین شعرها بکش


من شاعـــر نگــــــــاه تــوام ناســــــلامتے





گاهی دلـــــم یک جای دنج میخواهد ...

جایی شبیه صحن های حرمت ، من باشم و بغضهایِ نشکسته....

چه غبطه ای میخورم به آن کبوتری که دلتنگی هایش را با شما سهیم است

دل را به دست  پنجره ی فولاد  می دهم،

اینجا برای هر دل بسته، کلید هست ...


                             

دلــم بلیــط مشــهـــد مـی خــواهــد

ترجیحـاً بـدون بـازگشــت ...

                 


✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر
داشت رو زمین با انگشت چیزی می نوشت

رفتن جلو دیدن چندین متر صدها بار نوشته:

* حسیـــــن *

طوریکه انگشتش زخم شده!

ازش پرسیدن:حاجی چکار میکنی؟ گفت:


چون میسر نیست من را کام او

عشــق بــــازی میکنم با نـام او


 

شهید حاج مجید پازوکی


مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخورم...


باشد برای روز مبـــــــــــــــادا....

✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

خـــــدایا !

خسته ام از فصل سرد گناه و دلتنگ روزهای پاکم

بارانی بفرست ، چتر گناه را دور انداخته ام! 



خـــــدایا !

من دلم قرصه ، کسی غیر از تو با من نیـــست!

خیالت از زمین راحت که حتی روز روشن نیست

کسی اینجا حواسش نیــــست که دنیا زیر چشماته

یه عمره یــــادمون رفته زمین دار مکافاته ...

فرامــوشم شده گاهی کـه این پــایین چه ها کردم

یــه روزی بــاید از اینـــجا بازم پیــش تـــــو برگردم

خــدایــا وقـت برگشــتن یکـــم با مــن مــدارا کــن

شنـــیدم گـرمه آغوشـــت اگر میشــه مــنـم جــا کــن

 

 

 

نه آن قدر پاکم که کمکــــم کنی و نه آن قدر بدم که رهـــایم کنی

میــــــــان این دو گمم !

هم خــــود را و هم تــــــو را آزار میدهم

هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنـــــــــی باشم که تو خواستی و

هــــــرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهـــــــایم کنی

آنقدر بــی تو تنهــــــا هستم که بی تو یعنی هیــــچم

"من هیچم و تو در تمامِ هیچِ من همه ای "

خـــــــــدایا هیــــــــچ وقت رهـــایم نکن


 
✔ مجنــون الحسیــن.ع.
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۵۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر